وبلاگ هنرهای دستی

آموزش و اجرای نقاشی با کاشی ، آموزش و اجرا نقاشی به روی سفال

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 72
بازدید هفته : 91
بازدید ماه : 90
بازدید کل : 9505
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


جاوا اسكریپت

تعبیر خواب آنلاین


دو فرشته

دو فرشته ی مسافر برای گذراندن شب در خانه ی یک خانواده ی ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجلل شان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته ی پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته ی جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاشخ داد: همه ی امور بدان گونه که می نمایند نیستند.
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده ی فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن ومرد فقیر را گریان دیدند. گاو انها که شیرش تنها وسیله ی گذراندن زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته ی جوان عصبانی شد و از فرشته ی پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده ی قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.
فرشته ی پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ی ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنها بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته ی مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من بجایش آن گاو را به او دادم.
همه ی امور بدانگونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم

نويسنده: shiva تاريخ: چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

طلبه جوان و دختر فراری

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.

صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ....

محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان رابر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود


نكته درسي:
اگر شب در حال درس يا مطالعه بوديد حتما درب را باز بگذاريد ودر اطاقتان هم حتما شمع داشته باشيد، چون برق با كسي شوخي ندارد.

نويسنده: shiva تاريخ: چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دل شکستن

داستان از جایی شروع میشه که جواد و سروین توی چت روم با هم اشنا میشن.بعده معرفی سن و اسم که سروین ۲۳ ساله بود و جواد ۱۸ ساله.جواد به سروین میگه جک بگم سروین میگه بگو بعد جواد چنتا جک میگه و سروین میخنده.بعد جواد به سروین میگه تو بلدی جک بگی مارو بخندونی سروین میگه نه.جواد میگه اونایی که نمیتونن جک بگن و کسی رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نیستن و غم گینند و شاد زندگی نمیکنند .سروین میگه نه اینطور نیست جواد میگه اگه اینطور نیست پس چرا نمیتونی منو بخندونی؟سروین دلش گرفته بود و شروع کرد به حرف زدن که درسته تو راست میگی من خیلی غمگینم میدونی چرا جواد گفت چرا سروین گفت چون من تو یه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اینکه منم تو این تصادف حضور داشتم ولی چیزیم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدی که تشیع جنازه بابا مامانم نیومدن.الانم من پیش خالم اینا هستم.و خیلی وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب میشی نگران نباش.سروین گفت برات مهم نیست که سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب میشی.چرا دکتر نمیری؟گفت من روم نمیشه به خالم این بگم که مریضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت کی تا حالا؟ سروین گفت خیلی وقته که مریضم ولی به کسی نگفتم.بعد سروین که تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفای قشنگی که میزد و از روحیه دادنش. و ازش خواهش میکنه که شماره تماسشو بده جوادم چون خیلی بچه دلسوز و فدا کاری بود دوست نداشت تو این موقعیت تنهاش بزاره برا همین شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگی پدرشو از دست داده بود برای همین بیشتر درکش میکرد.جواد مدام این جمله رو تکرار میکرد که نگران نباش تو خوب میشی.سروین میگفت نه دیگه کار از کار گذشته بیماری من دیگه رفتنی هستم. جواد به سروین در حالی که تو چشاش اشک جمع شده بود میگه اصلا نگران نباش برو پیش امام رضا ببین خوب میشی یا نه و تو این وضعیت سروینم خیلی گریه میکرد برا همین از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.جواد ازون شب همیشه سر نمارش براش با اشک ریختن دعا میکرد.فرداش سروین تو بیمارستان بود باید شمی دارمانیش میکردن راه دیگه ای وجود نداشت .به جواد زنگ میزنه و کمی درد دل میکرده و جواد بهش روحیه میداد میگفت مطمئن باش خوب میشی و براش مثال میاورد که چنین کسای این مریضی رو داشتم و خوب شدن و اونو امیدوار میکرد.اینا ادامه داشت تا یه روز سروین به جواد میگه بهتره از هم جدا شیم چون دوست ندارم تو ناراحت بشی جوادم وضعیتشو میدونست و میدونست که اگه بره تنها میمونه ، دوست نداشت تنهاش بزاره هیچ وقت به حرفش گوش نمیکرد و با اون بود و بهش میگف تو خوب شدی ولم کن.سروین دختر خاله ای داشت به اسم شیده .سروین به خاطر شیمی درمانی بیشتر اوقات مریض بود حال نداشت یا خوابیده بود. جواد از طریق شیده حالشو میپرسید.یه روز شیده به جواد میگه که سروین مرده و فردا ختمشه و دیگه نیست .دیگه سروینی وجود نداره.جواد میگه که امکان نداره سروین رفته باشه اون دنیا غیره ممکنه اصلا محاله .شدیه چرا بهم دروغ اصلا ازت انتظار نداشتم.شیده میگه نه راست میگم و جواد که اشکش در اومده بود میگفت امکان نداره اگه راست میگی ادرس قبرستونو بده میخوام برم سر خاک ابجیم وشیده گفت اره سروین زندس اون مجبورم کرد بهت بگم مرده.بالا خره این موضوع به خیر گذشت .چند روز بعد شیده از یه موضوع خبر دار میشه که سروین نمیدونسته و به جواد میگه.موضوع اینه که پدر و مادر اصلیه سروین المانی هستن و پدرمادرش اونو توی هتل بابای سروین جا گذاشته بودن و بابای سروین هرچی گشت پدر مادرشو پیدا نکرد و چون بچه دار نمیشدن اونو به فرزندی قبول کردن.جواد این موضوع رو نمیدونست و به سروین میگه خوب شدی میخوای بری دنبال مامان بابات و سریون که تعجب کرده بود به جواد میگه میشه واضح تر بگی جواد فهمید که اون نمیدونسته ومیخواست ادامه نده که سروین خیلی اسرار کرد و جواد بهش گفت و سروین تا شنید از حال روفت و از دهنش خون میومد شیده اومده بود و دید که سروین این وضعیته و دکترا جمع شدن و با هزار مکافات دوباره برگردوندنش به حالت اول.شیده که فهمیده بود من گفتم خیلی جوادو دعوا کرد جواد هم هی گریه میکرد و معذرت خواهی میکرد.بعد این موضوع جواد فقط حال ابجیشو میپرسید تا ناراحت نباشه .این موضوع ادامه داشت تا جایی که مریضیه سروین شیوع پیدا میکنه و خیلی ضعیفش میکنه و ساعت ۲ شب حالش بد میشه و میبرنش سی سی یو و شیده اینو به جواد میگه و جواد لحظه لحضه از حال سروین با خبر بود تا جایی که دکترا گفتن سروین مرگ مغزی شده و دیگه از دست ما کاری بر نمیاد شیده و جواد هر دو به شدت گریه میکردن و شیده با جواد از سروین و زجرای که کشیده میگفته .جواد بازم امید داشت و میگفت سروین بازم زنده میشه ولی شیده میگفت نه اون دیگه رفته و مرگه مغزی شده دکترا هم کاری ازشون بر نمیاد.جواد در حالی که اشک از چشماش سرازیر میشد گوشی رو خاموش کرد و تا صبح نشست و به درگاه خداوند گریه کرد و نماز و دعا میخوند که خدا ابجشو بهش بر گردونه.جواد از خدا میخواست ما بقی عمر منو بده به سروین عمر منه بی ارزشو بده به ابجیم تا اون بتونه زنده بمونه.جواد بعده اون صبحش خیلی مریض شده بود و بردنش بیمارستان.ولی ظهرش از بیمارستان اومد برون و صبح فرای اون روز با رفیقش به یه تکیه ای که وسط جنگل بود رفته بودن .اون تکیه حاجت خیلی ها رو روا کرد.اون رفت به اونجا و اونجا هم همینجور گریه میکرد و دعا میخوند.تا اینکه بعد دو روز اومد خونه و موبایلشو روشن کرد .شیده بهش پیام داد گفت کجا بودی این روزا.چرا موبایلتو خاموش کردی .شیده میگفت در حالی که دکترا امیدشونو از دست داده بودن و فکر میکردن دیگه مرده داشتن میبردنش سرد خونه زنده شد.دکترا همه شگفت زده شده بودن .بعد گفت جواد کجا بودی که سروین هی خبرتو میگیره.بعد یکمی خواهر برادر با هم درد دل کردن.جواد بابت این موضوع که سروین زنده شده بودخیلی خوشحال شده بود . خدا رو شکر میکرد.سروین فقط دوباره زنده شده بود ولی هنوز مریضیش خوب نشده بود تازه دو تا پاشم بی حس شده بود و دیگه نمیتونست تکونشون بده.جواد برای اینکه سروین خوب بشه سر قبره سیدای بزرگ و امام زاده ها میرفت و نذر میکرد که خوب بشه .تو ون تکیه هم نذر کرده.بعد جواد تصمیم گرفت به مشهد بره و از امام رضا شفای ابجیشو بگیره.اون رفت اونجا و برای ابجیش خیلی دعا و گریه کرد.اون از مشهد اومد و به سروین گفت که مطمئن باش امام رضا خوبت میکنه اصلا نگران نباش.بعده یه مدت سروین با اون مریضی سختش کم کم بهبود پیدا کرد و سرحال شد و مریضیش خوب شد و از بیمارستان مرخص شد.جواد سروینو خیلی دوست داشت برا همین خیلی براش گریه میکرد.جواد وقتی شنید سروین خوب شد از خوشحالی داشت پرواز میکرد.سروین میخواست بره پیش مامان بابای واقعیش فقط بخواطر اینکه بگه چرا منو اینجا تنها گذاشتین جواد میگفت مطمئن باش اگه این کارو میکردن تو الان مسلمون نبودی.عیبی نداره.ولی اون اسرار داشت بره و جواد گفت حالا که داری میری حداقل زبونشونو یاد بگیر بعد برو.سروینم همینکارو میکرد.موضوع ادامه داش تا جایی که یک روز جواد که سروینو دوست داشت یه پیامک عاشقانه برا سروین میفرسته و سروین به جواد میگه :بزرگترین اشتباه من تو زندگیم این بود که با تو اشنا شدم.جواد تا این حرفو شنید اشک از چشاش سرازیر شد و با تمام وجودش گریه میکرد اشک مثل چشمه از چشاش میزد بیرون.جواد تو همین حال به شوخی به سروین میگفت :باشه عیبی نداره یادت باشه دیگه اشتباه نکنی.سروین گفت منم الان این اشتباهمو جبران میکن تا دیگه ازین اشتباها نکم.کمی با جواد جرو بحث کرد .جواد هم فهمید که سروین دیگه دوستش نداره برا همین با سروین یه جوری صحبت میکرد که سروین احساس گناه نکنه و با خیال راحت بره پی کارش.سروینم رفت پی کارش و جواد هم مریض شد همون لحظه و هیچیی نیفهمید تا سه روز هم هیچی از گلوش پایین نمیرفت.جواد بابات این موضوع از خدا هیچی نمیخواست دوست نداشت ابجیشو نفرین کنه چون هنوزم دوسش داشت.گناه جواد این بود که دلش برا سروین سوخته بود و درکش می کرد.نمیدونست که اگه سروینو درک کنه یک روز بزرگترین اشتباه سروین میشه.
جواد بعده این موضوع بازهم دلش طاقت نمیاورد که خبر ابجیشو نگیره و بعد دو سه ماه دوباره به ابجیش زنگ میزنه ولی ابجیش جوابشو نمیده.
این داستان به عاشقای همسان جواد می آموزه که خودشونو به خاطر دخترایی که یه چیزی کم دارن خودشونو فدا نکن چون دخترا فقط زمانی پسرا رو دوست دارن که مرضن خوب بشن کسی رو نمیشناسن .مثل داستان دختر کور و پسر عاشق که پسره چشاشو میده به دختره دختره ازش جدا میشه.اینم پایان داستان سروین و جواد.امیدوارم ازین اتفاقات تو زندگی شما پیش نیاد.
شما رو به خدا میسپارم.به امید دیدار.

نويسنده: shiva تاريخ: چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

سايت "هنرکده" با هدف اطلاع رساني و آموزش هنرهاي زيبا به افراد علاقه مند به فعاليتهاي هنري به خصوص بانوان ايراني راه اندازي شده و به مرور زمان ، مي‌تواند منبع كاملي براي دوستداران صنايع دستي جديد و روز دنيا باشد اين سايت توسط خانم شیوا حسینی راه اندازي و اداره مي گردد

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to honarkadeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com